ناراحتی هم ارزشمند است
میگنا: تمایل ما به دوری از ناراحتی و غمگینبودن، نوعی واکنش غریزی است. همه ما از سنین پایین میآموزیم که باید از ناراحتی پرهیز کنیم و همیشه خوشحال باشیم و حتی اگر مشکلی برایمان پیش آمد، تظاهر به خوشحالی کنیم. در بزرگسالی هم مدام تلاش میکنیم از غمگینبودن فرار کنیم و اجازه نمیدهیم دیگران هم ناراحت باشند و بهمحض اینکه ببینیم کسی غمگین است، سعی میکنیم حال او را تغییر دهیم تا خوشحال شود و بیتابی نکند و فکر میکنیم به این ترتیب به آن فرد کمک میکنیم تا حال بهتری داشته باشد. وقتی کودکی را میبینیم که گریه میکند و ناراحت است، به او میگوییم: «ناراحت نباش، بخند، همهچیز خوب است، کارها درست میشود، تو نباید گریه کنی باید فقط بخندی و شاد باشی.» با این کار غیرمستقیم این پیام را به یکدیگر منتقل میکنیم که ناراحتی و غم بد است و باید از آن اجتناب کنیم؛ درحالیکه تحقیقات نشان دادهاند غم نیز احساسی کاملا طبیعی در وجود همه افراد است که مزایای خودش را دارد و دلیلی برای فرار از این حس وجود ندارد، فردی که هرگز ناراحت نشود و همیشه خوشحال باشد، ازلحاظ روانی در سلامتی کامل به سر نمیبرد و باید تحتدرمان قرار بگیرد؛ پس چرا ما همه از اینکه غمگین شویم، میترسیم؟ چرا خوشحالی را دوست داریم، اما هرگز نمیخواهیم ناراحت باشیم؟
معمولا ناراحتی، با افسردگی اشتباه گرفته میشود؛ درحالیکه ناراحتی حالتی کاملا طبیعی و بخشی از زندگی است که با معمولا با تجربههای دردناک، ازدستدادن و یا حتی برخی لحظات مهم زندگی در ارتباط است که پیامی دربردارد و آن، این است که زندگی بسیار ارزشمند است و باید قدرش را بدانیم و تلاش کنیم و قدر لحظههای خوب زندگی را بدانیم، تا زمانیکه همیشه خوب و خوشحال باشیم و هیچ مشکلی نداشته باشیم معنای واقعی زندگی و خوشی را درک نمیکنیم. ناراحتی و غم در شرایط عادی زندگی تغییری ایجاد میکنند تا طعم خوشی را بهتر درک کنیم.
بسیاری افراد، ناراحتی را با افسردگی یکی میدانند؛ درحالیکه افسردگی با ناراحتی متفاوت است. افسردگی معمولا بدون دلیل خاصی رخ میدهد و یا درنتیجه وجود یک بیماری یا مشکل روانی و واکنش غیرطبیعی به یک اتفاق ناخوشایند بروز میکند. معمولا افسردگی ریشه در مشکلات حلنشده دارد. در افسردگی، به احساساتمان بیتوجه میشویم. شاید نوعی احساس شرمندگی یا سرزنش خود داشته باشیم که موجب میشوند واکنشهای طبیعی و رفتاری سازنده نداشته باشیم و بهجای آن بیانرژی و بیحال شویم، اما غم بسیاری اوقات میتواند ما را از خواب غفلت بیدار کند.
غم احساسی طبیعی و نشانه زندگی است که میتواند به ما یادآوری کند چه مسائلی برایمان اهمیت دارند و به زندگیمان معنا بخشیدهاند. وقتی احساساتمان را درک میکنیم و به ارزش آنها پی میبریم، بهخودمان اجازه میدهیم آنها را باتماموجود حس کنیم، اما برعکس، سرکوبکردن احساسات میتواند موجب بروز افسردگی شود.
درطول زندگی، ما با واقعیتهای دردناک بسیاری مواجه میشویم مثل شکستهای عاطفی، طردشدن، دشواریهای مالی، بیماری، مرگ، ازدستدادن و …، بهعلاوه بسیاری از ما هنوز کولهباری از غمها و تجربیات تلخ گذشته را با خود حمل میکنیم. بسیاری از این تجربیات تلخ مربوط به دوران کودکی ما هستند، آن زمان خیلی برایمان مهم نبودند، اما اکنون که درک بیشتری از وقایع داریم تلخی آن وقایع برایمان بیشتر شده است. در زمان کودکی بهخاطر زندهبودن و رفع نیازمان به دیگران وابسته بودیم و بدون افرادی که حامیانمان بودند، یعنی پدر و مادرمان، احساس میکردیم زندگیمان درمعرض خطر قرار گرفته است و اگر این حامیان بهنوعی رفتار کرده باشند که حس کرده باشیم درمعرض تهدید قرار گرفتهایم، احساس ترس شدیدی را باتماموجودمان درک کردهایم و این تجربیات دردناک درطول سالیان زندگی همواره با ما بودهاند.
بیشتر ما بهمحضاینکه احساس ناراحتی میکنیم و یا حتی حس میکنیم اتفاقی ممکن است موجب بروز ناراحتی ما شود، سعی میکنیم آن را سریعا دفن کنیم تا فرصت ابراز پیدا نکند. در دوره کودکی یا نوجوانی برای فرار از ناراحتی، خود را با بازی و فعالیتهای مختلف سرگرم میکنیم و گاهی خودمان را به نادانی میزنیم تا با این شیوه از ناراحتی فرار کنیم اما اگر آن مسئله واقعا مسئله مهمی باشد و والدین به آن بیتوجهی کنند، همین که ببینند فرزندشان خودش را با کاری سرگرم کرده است و ظاهرا به موضوع ناراحتکننده اهمیتی ندهند و خیالشان راحت شود، این مسئله در روح و روان آن کودک باقی میماند و در بزرگسالی در موقعیتی خاص به شکلی خاص بروز میکند و آن زمان یافتن ریشه این رفتار یا مشکل بسیار دشوار است؛ چون معمولا خودش نیز نمیداند که مشکل فعلیاش ریشه در کدام رخداد دوران کودکیاش دارد. کودکان باید اجازه داشته باشند احساسات خود را درک و احساس کنند و آنها را بیرون بریزند، والدین باید به کودکان کمک کنند تا آنها بتوانند بهتر با احساساتشان ارتباط برقرار کنند و آنها را بشناسند. با این کار کودک از احساساتش درس میگیرد، این درسها در بزرگسالی در موفقیت فرد بسیار تاثیرگذار هستند. وقتی والدین به کودک اجازه میدهند احساساتش را بشناسد به او کمک میکنند بیاموزد به روشی مسئولانه با مسائل زندگی برخورد کند.
والدین با حمایت از احساسات کودکان میتوانند به رشد ذهنی و عاطفی فرزندانشان کمک کنند. به همین دلیل چند نمونه از رفتارهای حمایتی از احساسات کودکان را نام میبرم تا بیشتر با این رفتارها آشنا شوید:
بسیاری افراد، ناراحتی را با افسردگی یکی میدانند؛ درحالیکه افسردگی با ناراحتی متفاوت است. افسردگی معمولا بدون دلیل خاصی رخ میدهد و یا درنتیجه وجود یک بیماری یا مشکل روانی و واکنش غیرطبیعی به یک اتفاق ناخوشایند بروز میکند. معمولا افسردگی ریشه در مشکلات حلنشده دارد. در افسردگی، به احساساتمان بیتوجه میشویم. شاید نوعی احساس شرمندگی یا سرزنش خود داشته باشیم که موجب میشوند واکنشهای طبیعی و رفتاری سازنده نداشته باشیم و بهجای آن بیانرژی و بیحال شویم، اما غم بسیاری اوقات میتواند ما را از خواب غفلت بیدار کند.
غم احساسی طبیعی و نشانه زندگی است که میتواند به ما یادآوری کند چه مسائلی برایمان اهمیت دارند و به زندگیمان معنا بخشیدهاند. وقتی احساساتمان را درک میکنیم و به ارزش آنها پی میبریم، بهخودمان اجازه میدهیم آنها را باتماموجود حس کنیم، اما برعکس، سرکوبکردن احساسات میتواند موجب بروز افسردگی شود.
درطول زندگی، ما با واقعیتهای دردناک بسیاری مواجه میشویم مثل شکستهای عاطفی، طردشدن، دشواریهای مالی، بیماری، مرگ، ازدستدادن و …، بهعلاوه بسیاری از ما هنوز کولهباری از غمها و تجربیات تلخ گذشته را با خود حمل میکنیم. بسیاری از این تجربیات تلخ مربوط به دوران کودکی ما هستند، آن زمان خیلی برایمان مهم نبودند، اما اکنون که درک بیشتری از وقایع داریم تلخی آن وقایع برایمان بیشتر شده است. در زمان کودکی بهخاطر زندهبودن و رفع نیازمان به دیگران وابسته بودیم و بدون افرادی که حامیانمان بودند، یعنی پدر و مادرمان، احساس میکردیم زندگیمان درمعرض خطر قرار گرفته است و اگر این حامیان بهنوعی رفتار کرده باشند که حس کرده باشیم درمعرض تهدید قرار گرفتهایم، احساس ترس شدیدی را باتماموجودمان درک کردهایم و این تجربیات دردناک درطول سالیان زندگی همواره با ما بودهاند.
بیشتر ما بهمحضاینکه احساس ناراحتی میکنیم و یا حتی حس میکنیم اتفاقی ممکن است موجب بروز ناراحتی ما شود، سعی میکنیم آن را سریعا دفن کنیم تا فرصت ابراز پیدا نکند. در دوره کودکی یا نوجوانی برای فرار از ناراحتی، خود را با بازی و فعالیتهای مختلف سرگرم میکنیم و گاهی خودمان را به نادانی میزنیم تا با این شیوه از ناراحتی فرار کنیم اما اگر آن مسئله واقعا مسئله مهمی باشد و والدین به آن بیتوجهی کنند، همین که ببینند فرزندشان خودش را با کاری سرگرم کرده است و ظاهرا به موضوع ناراحتکننده اهمیتی ندهند و خیالشان راحت شود، این مسئله در روح و روان آن کودک باقی میماند و در بزرگسالی در موقعیتی خاص به شکلی خاص بروز میکند و آن زمان یافتن ریشه این رفتار یا مشکل بسیار دشوار است؛ چون معمولا خودش نیز نمیداند که مشکل فعلیاش ریشه در کدام رخداد دوران کودکیاش دارد. کودکان باید اجازه داشته باشند احساسات خود را درک و احساس کنند و آنها را بیرون بریزند، والدین باید به کودکان کمک کنند تا آنها بتوانند بهتر با احساساتشان ارتباط برقرار کنند و آنها را بشناسند. با این کار کودک از احساساتش درس میگیرد، این درسها در بزرگسالی در موفقیت فرد بسیار تاثیرگذار هستند. وقتی والدین به کودک اجازه میدهند احساساتش را بشناسد به او کمک میکنند بیاموزد به روشی مسئولانه با مسائل زندگی برخورد کند.
والدین با حمایت از احساسات کودکان میتوانند به رشد ذهنی و عاطفی فرزندانشان کمک کنند. به همین دلیل چند نمونه از رفتارهای حمایتی از احساسات کودکان را نام میبرم تا بیشتر با این رفتارها آشنا شوید:
همدردی: مانند اینکه من هم در کودکی جوجهای داشتم که بسیار به آن علاقهمند بودم، ولی گربه جوجه مرا خورد؛ به همین دلیل الان میتوانم درک کنم که از مرگ گربهات چه احساسی داری.
گوشکردن فعال: وقتی کودک صحبت میکند در چشمانش نگاه کنید، خودتان را به کار دیگری سرگرم نکنید. زبان بدنتان بهگونهای باشد که گویی مهمترین اخبار را میشنوید.
کنجکاوی: وقتی کودکتان درمورد ماجرایی برایتان صحبت کرد، چند روز بعد درمورد نتیجه آن اتفاق از او سوال بپرسید تا متوجه شود که او و مشکلاتش برای شما اهمیت دارند.
تشویق به ابراز احساسات: تو کاملا حق داری، من هم اگر جای تو بودم همینقدر ناراحت میشدم. هیچ مسئلهای نیست اگر میخواهی گریه کنی، بیا در آغوش من و هرقدر خواستی گریه کن تا احساس کنی سبک شدهای.
شناسایی دقیق احساسات: عزیزم میدانم که از این وضعیت احساس ناخوشایندی داری، اما برایم بیشتر توضیح بده که الان از این اتفاق عصبانی هستی یا غمگین.
گوشکردن فعال: وقتی کودک صحبت میکند در چشمانش نگاه کنید، خودتان را به کار دیگری سرگرم نکنید. زبان بدنتان بهگونهای باشد که گویی مهمترین اخبار را میشنوید.
کنجکاوی: وقتی کودکتان درمورد ماجرایی برایتان صحبت کرد، چند روز بعد درمورد نتیجه آن اتفاق از او سوال بپرسید تا متوجه شود که او و مشکلاتش برای شما اهمیت دارند.
تشویق به ابراز احساسات: تو کاملا حق داری، من هم اگر جای تو بودم همینقدر ناراحت میشدم. هیچ مسئلهای نیست اگر میخواهی گریه کنی، بیا در آغوش من و هرقدر خواستی گریه کن تا احساس کنی سبک شدهای.
شناسایی دقیق احساسات: عزیزم میدانم که از این وضعیت احساس ناخوشایندی داری، اما برایم بیشتر توضیح بده که الان از این اتفاق عصبانی هستی یا غمگین.
وقتی کودک میبیند که احساساتش برای شما مهم هستند و بیرونریختن آنها موجب ناراحتی شما نمیشود، میآموزد که با خود و احساساتش صادق باشد و آنها را ابراز کند. وقتی کودک میبیند اجازه دارد احساساتش را بیرون بریزد احساس امنیت خاطر میکند و همین موضوع موجب میشود به شما نزدیکتر شود. این کار در دوران نوجوانی نیز به حفظ ارتباط شما با فرزندتان کمک میکند و موجب میشود شما بتوانید بر فرزندتان نفوذ داشته باشید، حتی بیشتر از گروه دوستان و همسالانش. بدون شک فرزندتان نیز وقتی با شما احساس نزدیکی کند، نظر شما را درمورد مشکلاتش میپرسد و از شما راهنمایی میگیرد و به این ترتیب دیگر نگران تاثیر منفی غریبهها بر فرزندتان نخواهید بود.
شاید به نظر برسد که کودکی بهراحتی توانسته اتفاقی غمانگیز را فراموش کند و آن اتفاق را پشت سر بگذارد، اما بسیاری اوقات چنین وقایعی زمینهساز بروز مشکلات مختلف و گاهی عجیبوغریبی در بزرگسالی میشوند؛ مثلا شاید ما از برخی افراد ناخودآگاه فاصله میگیریم و یا نمیتوانیم اهدافمان را تا رسیدن به نتیجه دنبال کنیم. شاید برای رهایی از مشکلات زندگی به موادمخدر پناه برده باشیم، هرکدام از این رفتارها میتوانند به بخشی از زندگی ما صدمات جبرانناپذیری وارد کنند. ریشه بیشتر این قبیل مشکلات در دوران کودکی و مسائل و ناراحتیهای نادیدهگرفتهشده و پنهانشده آن زمان است. شاید برای فرار از مشکلات و ناراحتیها خودمان را مشغول به کار کنیم و برای خودمان وقت آزادی باقی نگذاریم که فرصت ناراحتشدن پیدا کنیم، شاید ظاهرا مدام بخندیم و خودمان را پرانرژی و بیغم نشان دهیم و مدام در مهمانی و دورهمیهای دوستانه حاضر شویم تا سرگرم شویم و به ناراحتی خود فکر نکنیم. اما هیچکدام از این روشها مشکل شما را حل نمیکنند، بلکه آن را در لایههای روح شما مدفون میکنند و مشکلی به مشکلات شما اضافه میکنند.
در جلسات درمانی که داشتهام بارها شاهد بودهام که مراجعانم سالهای سال دردهای عمیقی را با خود حمل کردهاند، بدون اینکه علت آن را بدانند اما زمانیکه روی مبل دراز کشیدند و به احساساتشان اجازه دادند بیرون بیایند توانستند آرامشی عمیق را تجربه کنند که سالها از آن دور بودهاند. من بعد از سالها کار با مراجعان مختلف دیگر تعجب نمیکنم که میبینم ریشه بیشتر مشکلات فعلی ما در دوران کودکی و سالهای بسیار دور است. مشاهدهکردن غمها و اجازه ابرازکردن آنها شجاعت میخواهد بهخصوص زمانیکه افراد خود را شدیدا سرگرم زندگیروزمره کرده باشند و مدام تلاش کنند احساساتی را که تصور میکنند ناخوشایند هستند، پنهان کنند.
احساسکردن بخشی از ذات ما انسانهاست. احساسات برای ما پیامهایی دربردارند و به بقا و سلامت ما کمک میکنند. وقتی احساسات منفی خود را سرکوب میکنیم، ارتباط خود را با عشق، شور و هیجان، رویابافی و آرزو از دست میدهیم. وقتی احساساتمان را بهجای سرکوبکردن باتماموجود حس کنیم، زندگیمان معنا، عمق و هدف پیدا میکند. به اعتقاد سنت اگزوپری: «غم تلنگری است که ثابت میکند زندگی هنوز جریان دارد.» وقتی از احساسات خود اجتناب میکنیم، ارتباطمان با خود واقعیمان را از دست میدهیم. وقتی احساساتمان را بپذیریم، زندگی برایمان ارزشمندتر میشود. از خود، اطرافیان و زندگیمان بیشتر مراقبت میکنیم، بیشتر تلاش میکنیم، بیشتر میخواهیم، بیشتر رشد میکنیم و بیشتر زندگی میکنیم. هرچه بیشتر زندگی کنیم، شادتر خواهیم بود. همین به زندگی و تجربیات ما معنا و هدف میبخشد.
مسلما اگر احساس کنیم قربانی شرایط و زندگی هستیم، از احساسات منفی خود بیزار میشویم، از آنها فرار میکنیم و در نتیجه تلاش میکنیم به هر طریق ممکن از پذیرفتن آنها فرار کنیم. معمولا مردم سعی میکنند برای ابراز احساساتشان حدومرز تعیین کنند، مثلا در هرمکانی نباید احساساتشان را بیرون بریزند یا میزان ابراز آن را محدود میکنند؛ مثلا اگر میخواهند گریه کنند آن را تا شب زمانیکه به تنهایی در رختخواب هستند به تاخیر میاندازند و یا اگر میخواهند زارزار گریه کنند، آن را به چند قطره محدود میکنند، با این روش احساسات آنطور که باید، مجال ابراز پیدا نمیکنند و فرد شاید احساس سبکی نکند؛ درحالیکه اگر به خودمان اجازه دهیم احساساتمان را همانطور که هستند باتماموجود حس کنیم و آنطور که میخواهیم آنها را بیرون بریزیم، آن احساسات در تمام وجودمان مانند یک موج حرکت میکنند، به نقطه اوج خود میرسند، تمام وجودمان را فرامیگیرند و بعد کمکم ناپدید میشوند؛ www.migna.ir البته این به آن معنا نیست که تمام احساسات خوب و بد به این روش برای همیشه از بین میروند و حتی از ذهنمان پاک میشوند، ما با این روش میآموزیم چگونه احساسات مختلف را زمانیکه ایجاد میشوند بپذیریم و آنها را به شیوهای درست ابراز کنیم، به آنها مجالی بدهیم تا بهجای روی هم تلنبارشدن، بیرون بیایند و ما نیز بعد از آن به زندگی عادی خود بازگردیم و زندگی خود را زندگی کنیم.
اگر تصمیم بگیریم احساساتمان را احساس کنیم و به آنها اجازه بدهیم وجود داشته باشند، میتوانیم تصمیمات بهتری بگیریم و راههای بهتری برای حل همان مشکلاتی که موجب ناراحتیمان شدهاند، پیدا کنیم. چون خود را از احساساتمان خالی کردهایم و دیگر انرژی خود را صرف پنهانکردنشان نمیکنیم، بهجای اینکه تظاهر کنیم همهچیز خوب است، فرصتی پیدا میکنیم مشکلاتمان را با دیدی عمیقتر و واقعبینانهتر ببینیم، اهداف دستیافتنی انتخاب کنیم، به زندگیمان جهت بدهیم و ارتباط خود را با زندگی حفظ کنیم. ما میآموزیم خود و نیازهایمان را بپذیریم؛ چون این کارها کمک میکنند ارتباطمان را با خود واقعیمان حفظ کنیم، عاشق شویم، دوست بداریم و بهدنبال خواستههایمان برویم.
شاید به نظر برسد که کودکی بهراحتی توانسته اتفاقی غمانگیز را فراموش کند و آن اتفاق را پشت سر بگذارد، اما بسیاری اوقات چنین وقایعی زمینهساز بروز مشکلات مختلف و گاهی عجیبوغریبی در بزرگسالی میشوند؛ مثلا شاید ما از برخی افراد ناخودآگاه فاصله میگیریم و یا نمیتوانیم اهدافمان را تا رسیدن به نتیجه دنبال کنیم. شاید برای رهایی از مشکلات زندگی به موادمخدر پناه برده باشیم، هرکدام از این رفتارها میتوانند به بخشی از زندگی ما صدمات جبرانناپذیری وارد کنند. ریشه بیشتر این قبیل مشکلات در دوران کودکی و مسائل و ناراحتیهای نادیدهگرفتهشده و پنهانشده آن زمان است. شاید برای فرار از مشکلات و ناراحتیها خودمان را مشغول به کار کنیم و برای خودمان وقت آزادی باقی نگذاریم که فرصت ناراحتشدن پیدا کنیم، شاید ظاهرا مدام بخندیم و خودمان را پرانرژی و بیغم نشان دهیم و مدام در مهمانی و دورهمیهای دوستانه حاضر شویم تا سرگرم شویم و به ناراحتی خود فکر نکنیم. اما هیچکدام از این روشها مشکل شما را حل نمیکنند، بلکه آن را در لایههای روح شما مدفون میکنند و مشکلی به مشکلات شما اضافه میکنند.
در جلسات درمانی که داشتهام بارها شاهد بودهام که مراجعانم سالهای سال دردهای عمیقی را با خود حمل کردهاند، بدون اینکه علت آن را بدانند اما زمانیکه روی مبل دراز کشیدند و به احساساتشان اجازه دادند بیرون بیایند توانستند آرامشی عمیق را تجربه کنند که سالها از آن دور بودهاند. من بعد از سالها کار با مراجعان مختلف دیگر تعجب نمیکنم که میبینم ریشه بیشتر مشکلات فعلی ما در دوران کودکی و سالهای بسیار دور است. مشاهدهکردن غمها و اجازه ابرازکردن آنها شجاعت میخواهد بهخصوص زمانیکه افراد خود را شدیدا سرگرم زندگیروزمره کرده باشند و مدام تلاش کنند احساساتی را که تصور میکنند ناخوشایند هستند، پنهان کنند.
احساسکردن بخشی از ذات ما انسانهاست. احساسات برای ما پیامهایی دربردارند و به بقا و سلامت ما کمک میکنند. وقتی احساسات منفی خود را سرکوب میکنیم، ارتباط خود را با عشق، شور و هیجان، رویابافی و آرزو از دست میدهیم. وقتی احساساتمان را بهجای سرکوبکردن باتماموجود حس کنیم، زندگیمان معنا، عمق و هدف پیدا میکند. به اعتقاد سنت اگزوپری: «غم تلنگری است که ثابت میکند زندگی هنوز جریان دارد.» وقتی از احساسات خود اجتناب میکنیم، ارتباطمان با خود واقعیمان را از دست میدهیم. وقتی احساساتمان را بپذیریم، زندگی برایمان ارزشمندتر میشود. از خود، اطرافیان و زندگیمان بیشتر مراقبت میکنیم، بیشتر تلاش میکنیم، بیشتر میخواهیم، بیشتر رشد میکنیم و بیشتر زندگی میکنیم. هرچه بیشتر زندگی کنیم، شادتر خواهیم بود. همین به زندگی و تجربیات ما معنا و هدف میبخشد.
مسلما اگر احساس کنیم قربانی شرایط و زندگی هستیم، از احساسات منفی خود بیزار میشویم، از آنها فرار میکنیم و در نتیجه تلاش میکنیم به هر طریق ممکن از پذیرفتن آنها فرار کنیم. معمولا مردم سعی میکنند برای ابراز احساساتشان حدومرز تعیین کنند، مثلا در هرمکانی نباید احساساتشان را بیرون بریزند یا میزان ابراز آن را محدود میکنند؛ مثلا اگر میخواهند گریه کنند آن را تا شب زمانیکه به تنهایی در رختخواب هستند به تاخیر میاندازند و یا اگر میخواهند زارزار گریه کنند، آن را به چند قطره محدود میکنند، با این روش احساسات آنطور که باید، مجال ابراز پیدا نمیکنند و فرد شاید احساس سبکی نکند؛ درحالیکه اگر به خودمان اجازه دهیم احساساتمان را همانطور که هستند باتماموجود حس کنیم و آنطور که میخواهیم آنها را بیرون بریزیم، آن احساسات در تمام وجودمان مانند یک موج حرکت میکنند، به نقطه اوج خود میرسند، تمام وجودمان را فرامیگیرند و بعد کمکم ناپدید میشوند؛ www.migna.ir البته این به آن معنا نیست که تمام احساسات خوب و بد به این روش برای همیشه از بین میروند و حتی از ذهنمان پاک میشوند، ما با این روش میآموزیم چگونه احساسات مختلف را زمانیکه ایجاد میشوند بپذیریم و آنها را به شیوهای درست ابراز کنیم، به آنها مجالی بدهیم تا بهجای روی هم تلنبارشدن، بیرون بیایند و ما نیز بعد از آن به زندگی عادی خود بازگردیم و زندگی خود را زندگی کنیم.
اگر تصمیم بگیریم احساساتمان را احساس کنیم و به آنها اجازه بدهیم وجود داشته باشند، میتوانیم تصمیمات بهتری بگیریم و راههای بهتری برای حل همان مشکلاتی که موجب ناراحتیمان شدهاند، پیدا کنیم. چون خود را از احساساتمان خالی کردهایم و دیگر انرژی خود را صرف پنهانکردنشان نمیکنیم، بهجای اینکه تظاهر کنیم همهچیز خوب است، فرصتی پیدا میکنیم مشکلاتمان را با دیدی عمیقتر و واقعبینانهتر ببینیم، اهداف دستیافتنی انتخاب کنیم، به زندگیمان جهت بدهیم و ارتباط خود را با زندگی حفظ کنیم. ما میآموزیم خود و نیازهایمان را بپذیریم؛ چون این کارها کمک میکنند ارتباطمان را با خود واقعیمان حفظ کنیم، عاشق شویم، دوست بداریم و بهدنبال خواستههایمان برویم.
مرجع : موفقیت