شنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 4 May 2024
تاریخ انتشار :
شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۱ / ۱۰:۵۵
کد مطلب: 16535
۹
۱۷

داستانی بسیار زیبا و تکان دهنده

داستانی بسیار زیبا و تکان دهنده
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی ..؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ..؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم ..
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد..
اشک در چشمهایش پر شده بود ..
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ..
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ..
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری ..؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت :
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم ..
ولی شما باید.... آوا مکث کرد ..
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی ..؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم ..
بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ..

ناگهان مضطرب شدم ..
گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ..
بابا از اینجور پولها نداره. باشه ..؟
نه بابا ..
من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام ..
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد ..
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ..
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ..
انتظار در چشمانش موج میزد ..
همه ما به او توجه کرده بودیم ..

آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم ..
همین یکشنبه ..
تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت :
وحشتناکه ..
یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه ..؟
غیرممکنه ..
نه در خانواده ما ..
و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه ..!

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ..؟
ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم ..
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ..؟
سعی کردم از او خواهش کنم ..
آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ..؟
آوا اشک می ریخت ..
و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی ..
حالا می خوای بزنی زیر قولت ..؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم ..
گفتم :
مرده و قولش ..

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی ..؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه ..

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود ..
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم ..
دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود ..
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد ..
من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم ..

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت ، آوا ، ..
صبر کن ..!
تا من هم بیام ..
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود ..
با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه ..
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شم ا، آوا ،
واقعا فوق العاده ست ..

و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه ..
اون سرطان خون داره ..
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه ..
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد ..
بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ..
نمی خواست به مدرسه برگرده ..
آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن ..
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده ..
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه ..

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین ..
سر جام خشک شده بودم ..
و... شروع کردم به گریستن ..
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی ..؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن ..!
آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن ....
 
 
نام شما

آدرس ايميل شما
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود
  • نظرات پس از تأیید مدير حداكثر ظرف 24 ساعت آينده منتشر می‌شود

انیما
Iran, Islamic Republic of
میگنا داستان لطیف و پرمحتوایی بود.منم میگم شما از بنده های محبوب خدا هستید.
1
با سلاممطلب خوبی بود.اما 2 نکته1- در خط اول »همسرم با صدای بلندی کفت ... «گفت درست است2-در 17 خط مانده به پایین»دختر شم ا، آوا ، «
سمیه
آدم های عقده ای که فقط بلدن از لفظ داستان ایراد بگیرن.....یه ذره به محتوا توجه کنن به جایی بر نمیخوره ها
رها
Iran, Islamic Republic of
باریک الله راست میگی مهم محتواس
Iran, Islamic Republic of
خیلی باهوشی هااااا
یکم ب محتوای داستانم توجه میکردی بد نبود
رها
Iran, Islamic Republic of
جالب وعالی لایک داشت
محمد
Iran, Islamic Republic of
کاربر 1 میخوای بگی باسوادی سواد سیرتت رو ببر بالا شعوری در سیرت انسانهاست، در مدرک تحسیلیشون نیست.این داستان حق کلمات رو ادا میکنه حالا شما دنبال سواد داستان نویس میگردی....!
مهدی
Iran, Islamic Republic of
چقد سخت میگیرین ... بنده خدا شاید فقط نیتش کمک بوده تا اشتباهات اصلاح بشه.
Iran, Islamic Republic of
عالی بود
مهدی
United States
واقعا خیلی عالی بود
الناز
عالی بود........
عاشقتونم
لیندا
اگر این داستان واقعیت داشته باشد اوا یکی از بهترین ها و محبوب ترین ها در این کره خاکی است.
ماندانا
Iran, Islamic Republic of
عالی بود مرسی
امیر
Iran, Islamic Republic of
واقعا اینجور داستانها تو کشور ما کمتر درک میشه تا اونور مرزها،داستان خوبی بود اشک توچشام جمع شد
Iran, Islamic Republic of
عالی بود واقعا لایک داره
تینا
Iran, Islamic Republic of
گریم گرفت😭😭😭😭😭خیلی تاثیر گذار بود
Sayed Jamal
United States
بهترین داستان بود که تا حال مطالعه کرده بودم واقعا پر مفهوم بود تشکر
علت پرحرفی کودکان؛ چطور رفتار کنیم؟
چرا در دیدارهای خانوادگی عصبی هستیم؟
توصیه‌های سازمان ملل متحد به مناسبت هفته جهانی روانشناس
بهترین نوع جدایی از روان‌درمانگر چیست؟
چطور از مردها تعریف کنیم؟
ایجاد هر خاطره جدید به مغز آسیب می‌زند!
مطالعه نشانگر عصبی بالقوه برای آسیب اجتماعی در اختلالات روانی را نشان می دهد!
۱۰ شگرد رسانه‌ای برای اثرگذاری بر باورهای مخاطب
پنج اقدامی که والدین باید در مواجهه با کودکان کابوس زده انجام دهند!
«آلیس در سرزمین عجایب»؛ اختلال روانی عجیب
سندروم مسأله با پدر / آسیب‌های بی‌مهری پدران به دختران
روانشناسی که دنیای سرمایه گذاری را ۱۸۰ درجه تغییر داد
شکست خوردن و زمین خوردن یک اتفاق است تسلیم‌شدن و بلندنشدن یک انتخاب است. نگذار انتخاب‌هایت اسیر اتفاق‌ها شود..!!!