جادوگری و روانکاوی
برگردان: جلال ستاری
اکنون اجمالاً به تحلیل خصائص این مداوا که هیچ دلیلی در دست نداریم تا گمان بریم که دست کم در بعضی موارد، ثمربخش نبوده است، بپردازیم. نخستین خصلتش، مرهون طبیعت منحصراً روانشناختی آن است: جادوگر به پیکر بیمار دست نمیکشد، به وی دوا نمیخوراند، کاری جز سخن گفتن و آواز خواندن نمیکند و فقط به کلام توسل میجوید تا درمان از آن نتیجه شود.
دوم درمان، متضمن رویارویی دو شخص: بیمار و پزشک است، ولی همچنانکه به زودی خواهیم دید، این بدین معنی نیست که دیگر اعضای گروه اجتماعی، نتوانند حاضر و ناظر باشند. ازین دو شخص یکی، یعنی جادوگر که تمام قبیله قدرتش را باور دارد، مظهر مجسم اقتدار اجتماعی و قدرت نظم و نظام است؛ و دیگری یا بیمار، از اختلالی که ما فیزیولوژیکی میخوانیم، اما به نظر بومیان چنین مینماید که حاصل ربوده شدن مزیتی از جامعهی آدمیزادگان به دست جامعه ارواح است، رنج میبرد. نظر به آنکه این دو جامعه باید متعارفاً متحد باشند، و جامعه ارواح با جامعه روانهایی که در هر فرد گرد آمدهاند، هم سرشت است، پس بنا به اندیشه بومیان، آنچه مطرح است، بینظمی و اختلالی جامعهشناختی است که به سبب جاهطلبی و فزونخواهی یا حقد و کینه ارواح برانگیخته شده، یعنی عمل آنان انگیزههایی از مقولهی روانی و اجتماعی دارد.
بسیاری از خصائلی که برشمردیم، با خصائص درمان روانکاوانه، شباهت شگفتانگیزی دارند.
در درمان به طریق روانکاوی نیز، برآنند که منشأ بیماری، نفسانی است و مداوا هم منحصراً از مقوله روانی است. بیمار به علت بروز علائم بیمارگونی که وی قادر به غلبه بر آنها نیست، یا به سبب اختلال و آشفتگی ذهن و روحش، احساس میکند که از گروه اجتماعی طرد شده و به پزشکی که گروه حجیت و اقتدارش را تصدیق دارد، متوسل میشود تا یاریش دهد که دوباره به گروه بپیوندد. بفرجام، کار درمان، ناظر به بیرون کشیدن شرح و روایت حوادثی که در ناخودآگاهی بیمار مدفون شده، و به رغم قدمت، همچنان حاکم بر احساسات و تصورات بیمار است، از ذهن و ضمیر اوست.
و اما داستانی که در دورانی بس کهن حادث شده و گاه دورانی چنان کهن که حتی خاطرهاش از یاد رفته و معهذا بهتر از حوادث متأخر، بیوقفه، خصائل وقایعی را که اینک روی میدهد توضیح و تبیین میکند، چیست؟ دقیقاً چیزی که جامعهشناسان، اسطوره مینامند.
فرق عمده میان درمان شمنی (1) بسان درمانی که هم اکنون بررسی کردیم و مداوای روانکاوی اینست که در مورد نخستین، پزشک سخن میگوید، حال آنکه در مورد دوم، این کار بر عهده بیمار قرار گرفته است.
میدانیم که روانکاو خوب، در بیشترین بخش درمان، ساکت میماند، و نقشش این است که حضور «غیر» را چون محرّکی برای بیمار درآورد، و تقریباً میتوان گفت که او را برمیانگیزد و به چالیش میخواند تا بیمار بتواند به این «دیگری» که ناشناس است، با همه خصومتی که به وی الهام میدهد، توجه یابد. اما در هر دو مورد، درمان ثمره ساخت و پرداخت اسطورهایست، با این تفاوت که نزد Cuna ها، اسطوره را همگان کاملاً میشناسند و سنت بدان پایندگی بخشیده و جادوگر فقط به این بسنده میکند که آن اسطوره را بر مواردی خاص منطبق سازد.
دقیقتر بگوئیم جادوگر، اسطوره را به زبانی قابل فهم برای بیمار ترجمانی میکند، و اینچنین به وی امکان میدهد دردهایی را که تا آن هنگام، به معنای حقیقی یا مجازی توصیف ناپذیر بودند، نام ببرد و دریابد (تا شاید ازین رهگذر بر آن چیره شود).
حال پس از آنچه در مشابهت دو شیوه گفتیم، دیگر شگفت زده نخواهیم شد که بعضی روانشناسان کاملاً آگاه و خبره که برای انجام دادن تحقیقات و بررسیهایی به مدد جدیدترین وسایل و ابزار تجسس، به مشاهده جوامع بومی پرداختهاند، خود را با جادوگران بومی، همسنگ و گاه حتی نسبت به آنان عقب مانده، یافته باشند.
ماجرایی که برای دکتر کیلتون استوارت Killon Stewart پیش آمد و اخیراً آنرا در کتابی به نام Pygmies and dream giants (پیگمهها و غولان رؤیا) (نیویورک 1954) به زیبایی نقل کرده، چنین است. وی نزد Négritoها یا پیگمهها، ساکنان بس بدوی اعماقِ فیلیپین، برای بررسی ساختار ذهنی آنان، طبق روشی قریب به روش روانکاوی، رفته بود. جادوگران گروه نه تنها او را آزاد گذاشتند که به دلخواه عمل کند، بلکه به زودی در او به چشم یک تن از جادوگران، همانند خود، نگریستند. حتی مهمتر ازین، به عنوان متخصصان صاحب صلاحیت و کاملاً آگاه از فنون به کار رفته، در تحلیلهای وی با حجیت و اعتبار به عنوان همکار، شرکت جستند و سهیم شدند.
من در فوق به خصلت عمومی درمان شمنی اشاره کردم. بدین علت، همه اعضای گروه متدرجاً اعتقاد مییابند که درد و بیماری خود آنان، وقتی بروز کند، (درمانش) به همان شیوه یا طرز عملی که بارها کاربردش را دیدهاند، بستگی دارد. از سوی دیگر، به سبب توانایی پیش بینی همهی مراحل درمان، خود به طیب خاطر در آن شرکت میجویند، یعنی با تشویقهای خویش، درمان را به مراحلی چند تقطیع میکنند و به بیمار یاری میدهند که خاطراتش را گرد آورد.
همانگونه که دکتر استوارت در همین باره خاطر نشان میسازد، ما دیگر در قلمرو روانکاوی نیستیم، بلکه در حوزهی یکی از گسترشهای متأخرش یعنی روان درمانی گروهی سیر میکنیم که یکی از شناختهترین اشکالش، پسیکودرام است که در آن، چندین عضو گروه میپذیرند که شخصیتهای اسطورهی بیمار را نمایش دهند تا وی را به بهتر مجسم کردن آن شخصیتها، پیش خود و در نتیجه، پیش بردن تراژدیش تا مرحلهی گره گشایی، مدد رسانند. اما این مشارکت به شرطی امکان پذیر است که اسطورهی بیمار، خصلتی اجتماعی داشته باشد. دیگران توفیق مییابند در آن اسطوره شرکت جویند، چونکه آن اسطوره، متعلق به ایشان نیز هست، یا دقیقتر بگوئیم، چونکه موقعیتهای بحرانیای که هر فرد در جامعهی ما با آنها روبرو میشود، در سطحی گسترده، برای همه پیش میآید. بنابراین مشاهده میکنیم که خصلت صمیمی و شخصی موقعیت فراموش شدهای که روانکاوی، بیمار را به یادآوری آن یاری میدهد، تا چه اندازه پندارگون و شبههآمیز است. تا آنجا که حتی آن اختلاف با درمان شمنی (که در فوق ذکر کردیم) نیز، زایل میشود.
دکتر استوارت مینویسد: «روانپزشکان نگریتو، بسان روانپزشکان پاریس و وین، بیمار را برای بازجست موقعیتها و حوادثی که به گذشتهای دور دست تعلق دارند، و فراموش شدهاند، یعنی حوادثی دردناک که در کهنترین لایههای آن، تجارب بر هم انباشتهای مدفون گشتهاند که شخصیت، نقد حال و بیانگر آنست، یاری میدهند».
دست کم از یک لحاظ چنین مینماید که، فن یا راه و رسم بومیان، از طریقهی اقدام ما، جسورانهتر و بارورتر است. دکتر استوارت، تجربهای را که ممکن بود در هر جای دنیا نزدیکی از آن اقوامی که ابتدایی مینامیمشان کرده باشد، نقل میکند. بدینقرار که وقتی خواست بیمار را از حالت بیدارخوابی در آورد که طی آن، حوادث زندگانی گذشته اش را به طرز نامنظمیحکایت میکرد (کشاکش با پدر که به شکل اسطورهای سفر به سرزمین مردگان درآمده بود)، همکاران بومی وی را از آن کار بازداشتند، و گفتند شفای کامل و قطعی هنگامی حاصل میآید که روح (جن) بیماری، هدیهای که همانا ضرباهنگ نوین طبل کوبی یا رقص و پایکوبی و یا آوازخوانی است، به قربانیش پیشکش کند. پس بر وفق نظریهی بومیان، کافی نیست که زبونی اجتماعی معلول بیماری زایل گردد، بلکه باید آن ضعف به مزیتی و چیزی مثبت، یعنی به برتری اجتماعی از آن سنخ که برای هنرمند خلاق قائلیم، تبدیل شود.
بیتردید، این نسبت و پیوند میان توازن روانی خارق عادت و خلاقیت هنری، در بینش خاص خودمان، امری نامأنوس نیست. چنانکه بسیاری از نوابغ: ژرار دونروال، وان گوگ و دیگران را دیوانه شمردیم. در بهترین حالات، گاه میپذیریم که در بعضی دیوانگیها، بدین علت که از هنرمندان بزرگ سر میزند، به دیدهی عفو و اغماض بنگریم، اما حتی نگریتوهای بینوای جنگلهای Bataan نیز در این قلمرو از ما بسی دوربینتر بودهاند: آنان دریافتند که یکی از وسایل زایل ساختن اختلال روانی مضر به حال فرد بیمار و نیز به حال جماعت که نیازمند همکاری سالم همگان است، عبارت از تبدیل آن، به اثری هنری است. این روش ندرتاً نزد ما به کار رفته، اما به هر حال روشی است که آثار اوتریلو Utrillo(2) را بدان مدیونیم. بنابراین از روانپزشکی ابتدایی بسیاری نکتهها باید آموخت. این روانپزشکی که از بسیاری جهات، همواره بر روانپزشکی ما پیشی دارد، در دورانی که هنوز سپری نشده و سنتش به سختی (از خواطر و صفحهی تاریخ) زدودنی است، یعنی دورانی که تنها کاری که میدانستیم با بیماران روانی باید کرد، به زنجیر بستن و گرسنه نگاه داشتنشان بود، به راستی نمودگار نوخواهی و تجددطلبی شگفتی است!
پینوشتها
1- در باب قیاس شمنی با روانکاوی، ر.ک. به: کلود لوی استروس: Anthropolgie structurale, 1958 بخش سوم: Magie et religion (م.).
2- نقاش نامدار فرانسوی (1883-1955) که در جوانی دائمالخمر بود و بارها در بیمارستان برای ترک اعتیاد بستری شد. (م.).
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
راسخون