مترجم: فریده رضایی. روانشناس بالینی
رواندرمانگری و فرمول بندی موردی
مترجم: فریده رضایی
میگنا: باور عمیق من (به عنوان یک درمانگر) به این نکته است که اگر درمانگری میخواهد درمان شفابخش و موثر داشته باشد، پیش از آنکه بر تکنیکهای درمانی خاص مسلط باشد، باید مراجع خویش را بفهمد. به عنوان یک روان تحلیلگر هیچ مخالفتی با تکنیک ندارم، و طی روند رشد و پیشرفتم به عنوان یک رواندرمانگر، مهارتهای تکنیکی مفید زیادی را در خود بهبود بخشیدهام. اما روبرو شدن با اشتیاق رایج به ایجاد ”درمانهای با اعتبار تجربی“ ( Empirically Validated Treatment:EVT) و آموزش این مجموعه از استراتژیها با نشانهویژه و دستورالعمل وار، اینگونه است که انگار این روش بیانگر ذات و اساس فرآیند رواندرمانی باشد، بنابراین هر درمانگری را این طرز تفکر می تواند نگران و هراسان کند. هیجانزدگی به خاطر EVT ها، یک صنعت رو به رشد در بعضی از بخشهای اقتصاد سلامت روانی پدید آورده است، و اگر شما مالک حقوق حاصله از یک روش درمانی سریع دارای پشتیبانی تجربی برای یک مشکل باشید که برچسب دستورالعمل تشخیصی و آماری DSM خورده باشد، احتمالاً همین فردا میتوانید بازنشسته شوید، اما این اتفاق یک خطر را در پی دارد، اینکه درمانگران مبتدی از گستره وسیعی از منابع کلینیکی باارزش درباره نتایج درمانی روانشناسی فردی بر هر فرد منفرد محروم شوند.
حال بدیهی است که نمیتوان به بهترین شیوه درمانی برای یک فرد دست پیدا کرد، مگر آنکه ذهنیت یگانه و فردی وی را درک کنیم. آنچه به یک مراجع کمک میکند میتواند به دیگری آسیب برساند، حتی اگر مشکلات بیان شده هر دو نفر ظاهراً با هم شبیه باشند، و حتی اگر در یک نمونه مناسب و دقیق از سوژههای دارای مشکلات مشابه یک استراتژی خاص توانسته باشد نشانههای هدفگیری شده را در تعداد معناداری به لحاظ آماری از افراد کاهش دهد. همان طور که بسیاری از مشاهدهگران باتجربه کلینیکی خاطر نشان کردهاند (مثلاً گلدفراید و ولفی، 1996)، رویهها و شرایطی که ”اعتبار تجربی“ را برای یک تکنیک به ارمغان میآورند معمولاً به شکلی قابل توجه با شرایطی که بیشتر دستاندرکاران در آن به فعالیت مشغولاند متفاوت هستند. فشارهای اقتصادی و سیاسی رایج برای بازتعریف رواندرمانگری به عنوان مجموعهای از رویههای کوتاه مدت که نشانههای بیماری را هدف گرفتهاند به قدری آشکارا با انگیزههای ذهنی و تخصصی بیشتر دستاندرکاران ناسازگار هستند که مضحک به نظر میرسند. اما، با صرفنظر از اینکه آیا روندهای کنونی در مورد مشارکت شخص سوم و چهارم، مراقبتهای روانی خوب را تضعیف میکنند یا نه، ما دائماً به منابعی آموزشی نیاز داریم تا بنیانهایی را برای ما توضیح دهند که درمانگران باتجربه نتیجهگیریهای درمانی خود را بر آنها استوار میسازند. سالها این تصور را داشتیم که آموزش رواندرمانگری نیز معمولاً سیری ”وارونه“ دارد، یعنی یک تکنیک مطلوب به کارآموز تعلیم داده میشود پیش از آنکه وی کاملاً شرایطی را درک کند که نیاز به آن تکنیک را موجب شده باشد. به ویژه که به دانشجوی این رشته گفته میشود که یک رویکرد خاص ”بهترین“ شیوه یا راه ”درست“ برای کاهش آسیبهای روانشناختی است، و صراحتاً یا تلویحاً یک نکته تکمیلی اضافه میشود که بیمارانی که با این شیوه همخوانی نداشته باشند باید پذیرای ”انحرافهایی“ از بهترین تکنیک باشند، یا بدتر اینکه باید به عنوان غیرقابل درمان رد شوند.
شاید موسسات روانکاوی به خاطر این پیشدواری رایجشان مبنی بر اینکه روانکاوی درمان انتخابی برای کسی است که "قابل تحلیل" باشد، و اینکه کاندیدهای کماهمیتتر برای درمان به "پارامترهای" تأسفبار –"آلیاژهای" درمانی به جای "طلای ناب"فروید- نیاز دارند، بیش از هر سازمان آموزشی در این مورد مقصر باشند. اما من به عنوان یک درمانگر نخوتهای مشابهای در میان مدرسانی دیدهام که درمانگران خانواده، درمانگران گشتالتی، درمانگران عقلانی-هیجانی، درمانگران انسانگرا، و دیگران را تعلیم میدهند.
این گونه مدرسان اغلب، تا حدودی خارج از گود درمانگاه قرار دارند و به ترویج یک رویکرد خاص دلبستگی شخصی دارند. به هر صورت، تکنیک در یک جهان معقول از درک شخصیت و آسیبشناسی روانی حاصل میآید، نه از ترجیحات فنی درمانگر (مقایسه شود با همر، 1990). مفاهیم تحلیلی یک زبان تخصصی بوجود میآورند که در قالب آن سخن گفتن را آموختهایم، و چون شاهد فعالیت درمانی تحلیلی بودهایم می توانیم آن را به کار بندیم و صد البته که با این اوصاف فکر نمیکنیم که درمان روانکاوانه تنها راه برای کمک به افراد باشد، در واقع فکر میکنم که ارائه یک فرمولبندی روانپویایی خوب برای مورد (کیس) میتواند یک مبنای عالی برای طراحی یک درمان شناختی-رفتاری یا یک درمان برای سیستمهای خانوادگی یا دیگر مداخلات باشد. حتی یک روانکاو نیز بر اساس درکی که از روانشناسی خاص یک فرد پیدا میکند توصیههایی میتواند به بیمار خود داشته باشد شامل درمان خانوادگی، یا تمرینهای آرامسازی، آموزش روانی، حساسیت زدایی از طریق حرکت چشم و بازپردازش، یا سکسدرمانی، مشاوره دارویی، یا مداخلات غیرروانپویایی متعدد دیگر را داشته باشد. فراموش نکنیم که وقتی فاقد مهارتهای رسیدگی به یک حوزه خاص از ناراحتیهای بیماران باشیم، آنها را پیش همکارهایی ارجاع خواهیم داد که آموزش خاص آن دوره را دیدهاند، و زمانی که آنها احساس کنند پای برخی مسائل شخصیتی در میان است که فقط با درمان بلندمدت و جدی میتوان به آنها رسیدگی کرد مراجعین را به درمانگر خاص همان حیطه ارجاع خواهند داد. میدانم که بیشتر درمانگران بالینی همین کار را انجام میدهند. نقطه مشترک درمانگران باوجدان، به رغم تفاوت در نظریات و زبان محبوبشان، این است که آنها تلاش دارند هر بیمار را تا آنجا که میسر است کاملاً بشناسند و درک کنند، تا بتوانند آگاهانهترین توصیه ی درمانی را به بیمار داشته باشند.
منبع : مک ویلیامز، نانسی(1999). فرمول بندی موردی و روانکاوی. انتشارات گیلفورد. نیویورک. لندن.
ترجمه: رضایی، فریده(1395). تهران
لینک ورود به کانال میگنا
حال بدیهی است که نمیتوان به بهترین شیوه درمانی برای یک فرد دست پیدا کرد، مگر آنکه ذهنیت یگانه و فردی وی را درک کنیم. آنچه به یک مراجع کمک میکند میتواند به دیگری آسیب برساند، حتی اگر مشکلات بیان شده هر دو نفر ظاهراً با هم شبیه باشند، و حتی اگر در یک نمونه مناسب و دقیق از سوژههای دارای مشکلات مشابه یک استراتژی خاص توانسته باشد نشانههای هدفگیری شده را در تعداد معناداری به لحاظ آماری از افراد کاهش دهد. همان طور که بسیاری از مشاهدهگران باتجربه کلینیکی خاطر نشان کردهاند (مثلاً گلدفراید و ولفی، 1996)، رویهها و شرایطی که ”اعتبار تجربی“ را برای یک تکنیک به ارمغان میآورند معمولاً به شکلی قابل توجه با شرایطی که بیشتر دستاندرکاران در آن به فعالیت مشغولاند متفاوت هستند. فشارهای اقتصادی و سیاسی رایج برای بازتعریف رواندرمانگری به عنوان مجموعهای از رویههای کوتاه مدت که نشانههای بیماری را هدف گرفتهاند به قدری آشکارا با انگیزههای ذهنی و تخصصی بیشتر دستاندرکاران ناسازگار هستند که مضحک به نظر میرسند. اما، با صرفنظر از اینکه آیا روندهای کنونی در مورد مشارکت شخص سوم و چهارم، مراقبتهای روانی خوب را تضعیف میکنند یا نه، ما دائماً به منابعی آموزشی نیاز داریم تا بنیانهایی را برای ما توضیح دهند که درمانگران باتجربه نتیجهگیریهای درمانی خود را بر آنها استوار میسازند. سالها این تصور را داشتیم که آموزش رواندرمانگری نیز معمولاً سیری ”وارونه“ دارد، یعنی یک تکنیک مطلوب به کارآموز تعلیم داده میشود پیش از آنکه وی کاملاً شرایطی را درک کند که نیاز به آن تکنیک را موجب شده باشد. به ویژه که به دانشجوی این رشته گفته میشود که یک رویکرد خاص ”بهترین“ شیوه یا راه ”درست“ برای کاهش آسیبهای روانشناختی است، و صراحتاً یا تلویحاً یک نکته تکمیلی اضافه میشود که بیمارانی که با این شیوه همخوانی نداشته باشند باید پذیرای ”انحرافهایی“ از بهترین تکنیک باشند، یا بدتر اینکه باید به عنوان غیرقابل درمان رد شوند.
شاید موسسات روانکاوی به خاطر این پیشدواری رایجشان مبنی بر اینکه روانکاوی درمان انتخابی برای کسی است که "قابل تحلیل" باشد، و اینکه کاندیدهای کماهمیتتر برای درمان به "پارامترهای" تأسفبار –"آلیاژهای" درمانی به جای "طلای ناب"فروید- نیاز دارند، بیش از هر سازمان آموزشی در این مورد مقصر باشند. اما من به عنوان یک درمانگر نخوتهای مشابهای در میان مدرسانی دیدهام که درمانگران خانواده، درمانگران گشتالتی، درمانگران عقلانی-هیجانی، درمانگران انسانگرا، و دیگران را تعلیم میدهند.
این گونه مدرسان اغلب، تا حدودی خارج از گود درمانگاه قرار دارند و به ترویج یک رویکرد خاص دلبستگی شخصی دارند. به هر صورت، تکنیک در یک جهان معقول از درک شخصیت و آسیبشناسی روانی حاصل میآید، نه از ترجیحات فنی درمانگر (مقایسه شود با همر، 1990). مفاهیم تحلیلی یک زبان تخصصی بوجود میآورند که در قالب آن سخن گفتن را آموختهایم، و چون شاهد فعالیت درمانی تحلیلی بودهایم می توانیم آن را به کار بندیم و صد البته که با این اوصاف فکر نمیکنیم که درمان روانکاوانه تنها راه برای کمک به افراد باشد، در واقع فکر میکنم که ارائه یک فرمولبندی روانپویایی خوب برای مورد (کیس) میتواند یک مبنای عالی برای طراحی یک درمان شناختی-رفتاری یا یک درمان برای سیستمهای خانوادگی یا دیگر مداخلات باشد. حتی یک روانکاو نیز بر اساس درکی که از روانشناسی خاص یک فرد پیدا میکند توصیههایی میتواند به بیمار خود داشته باشد شامل درمان خانوادگی، یا تمرینهای آرامسازی، آموزش روانی، حساسیت زدایی از طریق حرکت چشم و بازپردازش، یا سکسدرمانی، مشاوره دارویی، یا مداخلات غیرروانپویایی متعدد دیگر را داشته باشد. فراموش نکنیم که وقتی فاقد مهارتهای رسیدگی به یک حوزه خاص از ناراحتیهای بیماران باشیم، آنها را پیش همکارهایی ارجاع خواهیم داد که آموزش خاص آن دوره را دیدهاند، و زمانی که آنها احساس کنند پای برخی مسائل شخصیتی در میان است که فقط با درمان بلندمدت و جدی میتوان به آنها رسیدگی کرد مراجعین را به درمانگر خاص همان حیطه ارجاع خواهند داد. میدانم که بیشتر درمانگران بالینی همین کار را انجام میدهند. نقطه مشترک درمانگران باوجدان، به رغم تفاوت در نظریات و زبان محبوبشان، این است که آنها تلاش دارند هر بیمار را تا آنجا که میسر است کاملاً بشناسند و درک کنند، تا بتوانند آگاهانهترین توصیه ی درمانی را به بیمار داشته باشند.
منبع : مک ویلیامز، نانسی(1999). فرمول بندی موردی و روانکاوی. انتشارات گیلفورد. نیویورک. لندن.
ترجمه: رضایی، فریده(1395). تهران
لینک ورود به کانال میگنا