نگاهی دوباره به پرونده «بیجه»؛ حقارت، خشم و انتقام
آنچه روانشناسان میتوانند از پروندههای جنایی دریابند
مهدی ملکمحمد
«وقتی آن شخص در کودکی به من تجاوز کرد، کتک سختی هم به من زد. همانموقع آنقدر از خودم بدم آمد که آرزو میکردم ای کاش مرا میکشت. یک بار هم در همان سالها به فکر خودکشی افتادم. از طرفی فشار و کتکهای پدرم هم مرا آزار میداد. یکبار بعد از درگیری با پدرم، با آجر به سرم کوبیدم تا بمیرم.»
محمد بیجه، قاتلی که قتل ۲۱کودک بیگناه طی سالهای 80 تا 82 توسط او و همدستش بزرگترین جنایت چند دهه اخیر ایران لقب گرفت، در گفتوگو با گروهی از روانپزشکان و روانشناسان، راز سر به مهر دلایل اقدامات بیرحمانه خود را افشا میکند و در چند جلسه کوتاه با بیان خاطرات دوران کودکیاش، از عامل اصلی تبدیلشدن به خونخواری تمامعیار پرده برمیدارد.
مرور قصه این قاتل سریالی، برای هر فردی شنیدنی است. کودکی در فقر کامل زندگی میکند و در حدود دهسالگی در محلهای جرمخیز به جای آنکه به تحصیل و بازی مشغول باشد، به کار در یک کوره آجرپزی گمارده میشود. از محبت مادری بیبهره و دارای پدری سرکوبگر و مستبد است.
در همین زمان از سوی یکی از اهالی شرور منطقه مورد تجاوز قرار میگیرد. این نقطه از تاریخ زندگیاش برای همیشه در ذهنش ثبت میشود. آرزو میکند بمیرد و در دل بذر نفرت از جهان و مردمان نامهربانش را میکارد. در اولین فرصت که خود را در موقعیتی میبیند که میتواند بغض فروخفته خود را بشکند و نفرتش را از جامعه بهطور عیان نشان دهد، به سراغ کودکان معصوم و بیگناه میرود و همان کاری را با آنها میکند که در یازدهسالگی با او کردهاند؛ با این تفاوت که پس از تجاوز، آنها را به قتل میرساند تا به گمان خود، آنها همچون او آرزوی مرگ نکرده و سالها با بغض و نفرت زندگی نکنند. او اینگونه به قاتلی تبدیل میشود که نامش در حافظه تاریخی این سرزمین ثبت میشود. اما روانشناسان و روانپزشکانی که پای صحبتهای او نشستهاند قرار نیست تنها قصه بشنوند، بلکه باید با رعایت همه نکات مشاورهای مشخص کنند که از لحاظ روانشناختی چه بر سر کودکی معصوم میآید که او را به قاتلی بیرحم تبدیل میکند؛ چنان بیرحم که در بازجوییهای خود میگوید؛ «اگر در بین قتلها فاصلهای میافتاد، ناآرام میشدم و آرامش خود را از دست میدادم. اگر دستگیر نمیشدم، تعداد قتلهایم را به 100 نفر میرساندم.»
این چیزی است که در کشورهایی که به مسئله روانشناسی در بررسی علل جنایتها اهمیتی وافر میدهند، از روانشناسان خواسته میشود و این مهم کمتر به عهده روانپزشکان گذاشته میشود. این روانشناسان هستند که در مصاحبه دقیق بالینی با مجرمی همچون محمد بیجه بهطور عینی پیامدهای فقدان مادر را میبینند.
در مصاحبهاش با روانشناسان میگوید: «هفتساله که بودم، خیلی از شبها و روزها را با خاطره مادرم سپری میکردم. همیشه عکسی از مادرم به همراه داشتم. یکروز از مدرسه که برگشتم، چشمم به شناسنامه نامادریام افتاد. از دیدن عکس او ناراحت شدم و یاد چهره مظلوم مادرم افتادم. بلافاصله عکس نامادریام را کندم و عکس مادر را چسباندم. پدرم وقتی فهمید، آنقدر مرا با مشت و لگد و زنجیر و شلنگ کتک زد که احساس کردم مردهام. البته ای کاش میمردم و زنده نمیماندم.»
-
در کشورهایی که برای علم روانشناسی اهمیتی قائلاند، اگر مجرمی همچون محمد بیجه نزد روانشناسان چنین صحبتهایی را بیان میکرد، دستاوردی بزرگ نصیب علم روانشناسی جنایی آن کشور میشد و برای اینکه محمد بیجه دیگری نداشته باشیم، بر راهکارهایی تأکید میشد. اما گویا در کشور ما روانشناسان (بخوانید روانپزشکان پزشکی قانونی) تنها برای شنیدن قصه او و پرکردن اوراقی که بر حسب وظیفه باید پر میکردند، پای درددلهایش نشستند و هیچ اتفاق دیگری نیفتاد. یا حتی اگر همتی وجود داشت، مصاحبههای دقیق بالینی روانشناسی مجرب با بیجه از طریق رسانهها به سمع و نظر افکار عمومی میرسید، مردم در مییافتند که چگونه یک طفل معصوم تنها بر اثر بیمبالاتی و بیتوجهی والدین و جامعه، به جنایتکاری خطرناک تبدیل میشود.
متأسفانه در سالهای اخیر که با جنایتهای بهتآوری همچون فاجعه میدان کاج، پل مدیریت یا گلشهر کرج مواجه هستیم، کمتر کسی به یادش مانده که باید با کمک یک روانشناس مجرب، علل بنیادین این جنایتها به دست آید و به اطلاع افکار عمومی نیز رسانده شود.
باور کنید در اغلب کشورهای جهان، مصاحبههای بالینی روانشناسان با جنایتکاران، رسمی متداول برای افزایش اطلاعات افکار عمومی برای اجتناب از تکرار این جنایتهاست.
-
اعدام متهم در ملأعام شاید برای چند نفر درس عبرت باشد، اما برای اغلب افرادی که به مشاهده این اعدام مینشینند و لبخندی بر لب دارند، تفریح است. تضمینشدهترین درس عبــــرت از این جنایتها، همانی است که سالهاست روانشناسان جنایی برجسته دنیا به آن مشغولاند؛ مصاحبههای بالینی دقیق با فرد جنایتکار و تبیین علل جنایت و ارائه راهکار از سوی آنها برای به وقوع نپیوستن دوبارة چنین جنایتهایی.
-
این روانشناسان هستند که میتوانند با مصاحبههای بالینی به این جملات که در آخرین بازجویی از دهان بیجه خارج میشود و کمتر کسی به آن اهمیت میدهد، بیشتر بپردازند و این افکار عمومی است که به جای دیدن صحنه اعدام او، باید از زبانش این جملات را بشنود؛
«سه عامل را باعث بدبختی و مرگم میدانم. اول تجاوزی که در کودکی به من شد، بهطوری که آرزوی مرگ میکردم. دوم، فقر و آرزوی پولدارشدن و سوم، کتکهای پدر و آزارهای نامادریام. کاش من هم در تهران و حداقل در یک خانواده متوسط به دنیا میآمدم»
محمد بیجه، قاتلی که قتل ۲۱کودک بیگناه طی سالهای 80 تا 82 توسط او و همدستش بزرگترین جنایت چند دهه اخیر ایران لقب گرفت، در گفتوگو با گروهی از روانپزشکان و روانشناسان، راز سر به مهر دلایل اقدامات بیرحمانه خود را افشا میکند و در چند جلسه کوتاه با بیان خاطرات دوران کودکیاش، از عامل اصلی تبدیلشدن به خونخواری تمامعیار پرده برمیدارد.
مرور قصه این قاتل سریالی، برای هر فردی شنیدنی است. کودکی در فقر کامل زندگی میکند و در حدود دهسالگی در محلهای جرمخیز به جای آنکه به تحصیل و بازی مشغول باشد، به کار در یک کوره آجرپزی گمارده میشود. از محبت مادری بیبهره و دارای پدری سرکوبگر و مستبد است.
در همین زمان از سوی یکی از اهالی شرور منطقه مورد تجاوز قرار میگیرد. این نقطه از تاریخ زندگیاش برای همیشه در ذهنش ثبت میشود. آرزو میکند بمیرد و در دل بذر نفرت از جهان و مردمان نامهربانش را میکارد. در اولین فرصت که خود را در موقعیتی میبیند که میتواند بغض فروخفته خود را بشکند و نفرتش را از جامعه بهطور عیان نشان دهد، به سراغ کودکان معصوم و بیگناه میرود و همان کاری را با آنها میکند که در یازدهسالگی با او کردهاند؛ با این تفاوت که پس از تجاوز، آنها را به قتل میرساند تا به گمان خود، آنها همچون او آرزوی مرگ نکرده و سالها با بغض و نفرت زندگی نکنند. او اینگونه به قاتلی تبدیل میشود که نامش در حافظه تاریخی این سرزمین ثبت میشود. اما روانشناسان و روانپزشکانی که پای صحبتهای او نشستهاند قرار نیست تنها قصه بشنوند، بلکه باید با رعایت همه نکات مشاورهای مشخص کنند که از لحاظ روانشناختی چه بر سر کودکی معصوم میآید که او را به قاتلی بیرحم تبدیل میکند؛ چنان بیرحم که در بازجوییهای خود میگوید؛ «اگر در بین قتلها فاصلهای میافتاد، ناآرام میشدم و آرامش خود را از دست میدادم. اگر دستگیر نمیشدم، تعداد قتلهایم را به 100 نفر میرساندم.»
این چیزی است که در کشورهایی که به مسئله روانشناسی در بررسی علل جنایتها اهمیتی وافر میدهند، از روانشناسان خواسته میشود و این مهم کمتر به عهده روانپزشکان گذاشته میشود. این روانشناسان هستند که در مصاحبه دقیق بالینی با مجرمی همچون محمد بیجه بهطور عینی پیامدهای فقدان مادر را میبینند.
در مصاحبهاش با روانشناسان میگوید: «هفتساله که بودم، خیلی از شبها و روزها را با خاطره مادرم سپری میکردم. همیشه عکسی از مادرم به همراه داشتم. یکروز از مدرسه که برگشتم، چشمم به شناسنامه نامادریام افتاد. از دیدن عکس او ناراحت شدم و یاد چهره مظلوم مادرم افتادم. بلافاصله عکس نامادریام را کندم و عکس مادر را چسباندم. پدرم وقتی فهمید، آنقدر مرا با مشت و لگد و زنجیر و شلنگ کتک زد که احساس کردم مردهام. البته ای کاش میمردم و زنده نمیماندم.»
-
در کشورهایی که برای علم روانشناسی اهمیتی قائلاند، اگر مجرمی همچون محمد بیجه نزد روانشناسان چنین صحبتهایی را بیان میکرد، دستاوردی بزرگ نصیب علم روانشناسی جنایی آن کشور میشد و برای اینکه محمد بیجه دیگری نداشته باشیم، بر راهکارهایی تأکید میشد. اما گویا در کشور ما روانشناسان (بخوانید روانپزشکان پزشکی قانونی) تنها برای شنیدن قصه او و پرکردن اوراقی که بر حسب وظیفه باید پر میکردند، پای درددلهایش نشستند و هیچ اتفاق دیگری نیفتاد. یا حتی اگر همتی وجود داشت، مصاحبههای دقیق بالینی روانشناسی مجرب با بیجه از طریق رسانهها به سمع و نظر افکار عمومی میرسید، مردم در مییافتند که چگونه یک طفل معصوم تنها بر اثر بیمبالاتی و بیتوجهی والدین و جامعه، به جنایتکاری خطرناک تبدیل میشود.
متأسفانه در سالهای اخیر که با جنایتهای بهتآوری همچون فاجعه میدان کاج، پل مدیریت یا گلشهر کرج مواجه هستیم، کمتر کسی به یادش مانده که باید با کمک یک روانشناس مجرب، علل بنیادین این جنایتها به دست آید و به اطلاع افکار عمومی نیز رسانده شود.
باور کنید در اغلب کشورهای جهان، مصاحبههای بالینی روانشناسان با جنایتکاران، رسمی متداول برای افزایش اطلاعات افکار عمومی برای اجتناب از تکرار این جنایتهاست.
-
اعدام متهم در ملأعام شاید برای چند نفر درس عبرت باشد، اما برای اغلب افرادی که به مشاهده این اعدام مینشینند و لبخندی بر لب دارند، تفریح است. تضمینشدهترین درس عبــــرت از این جنایتها، همانی است که سالهاست روانشناسان جنایی برجسته دنیا به آن مشغولاند؛ مصاحبههای بالینی دقیق با فرد جنایتکار و تبیین علل جنایت و ارائه راهکار از سوی آنها برای به وقوع نپیوستن دوبارة چنین جنایتهایی.
-
این روانشناسان هستند که میتوانند با مصاحبههای بالینی به این جملات که در آخرین بازجویی از دهان بیجه خارج میشود و کمتر کسی به آن اهمیت میدهد، بیشتر بپردازند و این افکار عمومی است که به جای دیدن صحنه اعدام او، باید از زبانش این جملات را بشنود؛
«سه عامل را باعث بدبختی و مرگم میدانم. اول تجاوزی که در کودکی به من شد، بهطوری که آرزوی مرگ میکردم. دوم، فقر و آرزوی پولدارشدن و سوم، کتکهای پدر و آزارهای نامادریام. کاش من هم در تهران و حداقل در یک خانواده متوسط به دنیا میآمدم»
مرجع : مهدی ملکمحمد/ سپیده دانایی migna.ir