کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

كمك از روان شناسان و مشاوران براي تحليل اين داستان!

اين داستان را تحليل كنيد / داستان شماره 2

13 آبان 1394 ساعت 17:59

باسپاس از دوستاني كه نسبت به تحليل داستان اول ما اقدام نمودند در اين بخش نيز ديكي ديگر از مشكلات مراجعان را به صورت داستان تنظيم كرده ايم كه از همه شما عزيزان دعوت مي كنيم بعد از مطالعه اين داستان تحليل روان شناختي خود را در بخش نظرات بنويسند / باسپاس


مرد جوان تنها و حيرت زده وسط جاده روستاي خدامراد ايستاده بود، تنهايي،‌ بي حركتي ، درنگ و سكوني شكننده. جاده زير پايش در حال فرو ريختن بود و مرد جوان تواني براي فرار از ناتواني اش نداشت.
او گذشته اش را از دست رفته مي ديد، گويي چيزي جز مرگ مفهوم حقيقي ندارد؛ لحظه عجيبي بود، تصويرهاي واژگون، درهم و برهم و دور و نزديك؛ فرو ريختن ديوارخانه ي شاننه جون، كه بيچاره شوهرش را چندماه پيش از دست داده بود، تلاش كودكي تنها براي جرعه اي شير كه سينه مادر مرده اش را كه در زلزله از دست داده بود.
بچه هاي قد و نيم قد منتظر اتفاقي معجزه آسا، براي به هوش آمدن پدر جوانشان از پشت پرده غسالخانه محله كه از چند چادر زنانه درست شده بود و خيرا... بيچاره كه گاوش مرده بود و كورسوي اميدش را از دست داده بود.
همه چيز با سرعت زيادي از جلوي چشمان مرد جوان مي گذشت . او دچار سرگيجه عجيب و جانفرسايي شده بود نفس را چنان حبس كرده بود كه مبادا با نفس كشيدنش ، سيلاب جريان زندگي، جاده عمرش را به تباهي كشد. او توانسته بود زمان را براي مدتي كوتاه همراه با اميدي براي خلق لحظه اي ديگر نگاه دارد.
در همين درنگ برق آسا، كودكي بيچاره اي را ديد كه در هياهوي دعواي پدر و مادرش سر آستين لباسش را تا حلق در گلويش فرو بوده و در سكوت پرفريادش التماس كمك مي كرد . او نگاهش را در آينه زنگ آلود مرد و زني مي ديد كه آنها نيز ديگر تواني براي ادامه زندگي نمي ديدند و بادي سرد و مرموز كودك بيچاره را مثل ماري زهرآگين در آغوشش مي فشرد . مادر بيچاره اش با صورتي خونين وارد اتاق شد ، در را بست. لباس سرمه اي كه كادوي تولدش بود،‌پاره و خونين شده بود و با چشماني پراشك به روي تخت افتاد و پسرك معصوم كه جرأت نزديك شدن نداشت از شدت وحشت و اضطراب خودش را خيس كرده بود.
به راستي فردا چه خواهد شد؛ مادرم به چه كسي پناه خواهد برد؟ با حرف هاي مردم چه مي كند ؟ و من محكوم به چه زندگي خواهم شد ؟ آري گويي ارابه ي زندگي تمام سرماي زمستانش را با مشت ظالمانه اي بر سينه كوچك پسر مي كوبيد ، و همچون خون آشامي بي رحم از مكيدن گرماي زندگيش لذت مي برد . ترس عجيبي در چهره اش نمايان شد و به يك باره غباري مه آلود و مرموز از دهان و بيني كوچكش خارج شد . و در هيبت سايه اي روبرويش ايستاد، سايه با شمايلي كبود و ترسناك سلام داد و او را به آرامش فراخواند و به او گفت "من سايه ي زخمي و منتقم توام " و از تو تا ابد محافظت خواهم كرد .

از ترس ضربان قلبش تندتر شده بود سنگيني خستگي وجودش را در سينه نحيفش حس مي كردگويي شير درنده اي پنجه هاي تيزش را بر گلوي نازكش فرو كرده بود و به ناگاه صداي كودكي 5 ساله را در گلويش شنيد كه مي گفت" امنيت،امنيت،امنيت" ، از خودش مي ترسيد. سايه اش شمايل عجيبي داشت ، كوتاه ، ژنده پوش و رنگ پريده كه آب بيني اش آويزان بود ، چشمانش را بست، روي زمين نشست و ملتمسانه گريه مي كرد ، جوان نمي دانست كه چگونه كودك درمانده را ياري كند. اگر قدمي بر مي داشت و يا نفس مي كشيد زمان زندگي كنوني اش را با تمام داشته هايش ويران مي كرد و ديگر نمي خواست فرو ريختن ديوارخانه ي شاه ننه جون را اين بار در وجودش تجربه كند.
اما...


کد مطلب: 33791

آدرس مطلب :
https://www.migna.ir/news/33791/داستان-تحليل-كنيد-شماره-2

میگنا
  https://www.migna.ir